برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 5
برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 5
ساعت دوازده و نیم ظهره...یکم امیدوار شدم چون حدودا یه ساعت پیش زنگ زدی تا حالموبپرسی...سرکلاس بودم اما جوابتودادم چون دلم واسه صدات تنگ شده بود...بهت گفتم سرکلاسم دوس داشتی بعدا زنگ بزن گفتی میخوای بری سرکار...خسته نباشی...اما یه چیزی ناراحتم میکنه که نگم بهتره...ولش...
مادوتا....(:...برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 7
بخاطر حرفای پشت سرم دیگ اصلا نمیتونم زیاد بیام بیرون مث همیشه...بخاطر همین امروز برای یه ساعت اومدم پارک تا شاید تورو ببینم...اومدم وتوبا خنده و تمسخر جواب سلاممو با علیک سلام دادی و ازم رد شدی...دوستاتم که زبونشون ازخودشون نیست...دیگ پیش دوستات نگاتم نمیکنم...تا نه توسرزنشم کنی که وقتی بچه ها اینجان نیا پیشم ونه زبون اونا دراز باشه...بیخیال همه چی...دوست دارم اما چه فایده که برات مهم نیستم اونقدر که جلوی دوستات کوچیکم نکنی...
برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 3
داشتم میرفتم پیست...منودیدی...اس دادی بهم و ازم پرسیدی کجام...گفتم دارم میرم پیست وتنهام...ازم خواستی بیام پیشت...اومدم...حدودنیم ساعتی باهم بودیم...دوستات اومدن وهمه چیو خراب کردن...ازهمه بدترم داداشت بود...خیلی عصبی بودم ازدستت....بدترشد...ناراحتم...خیلی دلم گرفته و تو...خوشی...وبهونه شارژنداشتن نمیخوای ارومم کنی...امشب باهات حرف زدم....میفهمیدی عصبیم اما نتونستی ارومم کنی و حالا داغون داغونم...ولی توخوش باش...
مادوتا....(:...برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 9
دلگیرم...دلگیرم از خودم که واسه کسی ارزش ندارم...ازخودم که کسی واقعا دوسم نداره....نمیدونم چیکارکردم که باید اینقدر کم شده باشم....دیگه کافیه...برای همیشه کافیه...شخصیتموخودم میسازم....نه دیگران....
مادوتا....(:...برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 6
برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 3
امروز اومدم بیرون تا ببینمت اما نبودی...ازداداشت پرسیدم کجایی و گفت خونه خوابیدی...نخواستم مزاحم خوابت بشم حدود ده دقه پیش بت اس دادم که بهم زنگ بزنی اما اینکارو نکردی...شاید سرت شلوغه...عب نداره...قرار گذاشتم دیگ بیرون نیام و به یه سری کارای برنامه نویسی مشغول بشم تا کمتر دم دست و تکراری بشم...دلم برات تنگ شده...خیلی...
مادوتا....(:...برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 3
داشتم میرفتم مراسم شب قدر دیدمت...چقدر مشکی بهت میومد...بهت گفتم...خندیدی وگفتی جدی??گفتم اوهوم...گفتی قبول باشه گفتم تاره دارم میرم مراسم گفتی پس برو...گفتم دیگ نمیام پارک..گفتی خداروشکر..نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت??!!
مادوتا....(:...برچسب : نویسنده : 5yasamin-mohammad6 بازدید : 5